۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

یه تجربه ی باور نکردنی

الان که دارم این یادداشتا رو می نویسم یه حال عجیبی دارم
نه خسته ام نه نیستم
یه نیم ساعتی میشه که از پیش شیدا میام
هنوز گرمایه بدنش رو حس می کنم
نا سلامتی اسم خودمون گذاشتیم مرد
طوری تو بغلش فشارم می داد که نمی تونستم نفس بکشم
باورم نمی شد به این زودی کارمون به اینجا بکشه
من که از همون لحظه ای که پام رو گذاشتم تو خونشون بدنم شل شده بود و قلبم داشت از جاش کنده می شد
ولی اون کاملن مسلط بود
با من مثل یه بچه ی خجالتی رفتار می کرد
نمی دونستم باید چی کار کنم فقط هر کاری می گفت انجام می دادم
اولش خیلی نرم و آروم بود و هر کاری میکرد با کمال آرامش بود
ولی دیگه آخراش انقدر با سرعت و هیجان رفتار می کرد که من کم آورده بودم
بدنم نمی کشید ولی دل نمی کندم
برای من حتی نگاه کردن به صورت اون مثل یه آرزو بود
دیدن اندام برهنش رو توی خواب هم تصور نمی کردم
با این وجود انقدر با احترام و متانت برخورد میکنه که من احساس می کنم خیلی سرم
وقتی یاد حرکت های مارپیچ بدنش میفتم ضربان قلبم تند تر می شه
رشته ی ورزشیش کنگفو توا هست (اگه اسمش رو درست نوشته باشم)
بکارتش رو هم موقع همون ورزش از دست داده
یه نامه هم می گفت داره که این موضوع رو تایید می کنه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر